شهید گمنام
شهید گمنام

شهید گمنام

*وحال مادر.....*



لحظه آخر که همه رفتند......
آمدند کنار مادر و گفتند:
حاج خانم حال وقت رفتن است......
مادر مکثی کرد......
می خواست بهانه بیاورد و نرود......
و ناگهان گفت:
می خواهم فاتحه بخوانم......
رفت کنار خانه دامادی پسرش......
سرش را بر روی سنگ مزارش گذاشت و......
شروع کرد به خواندن ....
گلی گم کرده ام......
صدا آرام بود......
گویا صدا بین خودش و آقا مجید بود......

گفتند مادر بلند شوید که برویم......
گریه می کرد و می گفت: خواهش می کنم می خواهم امشب را هم بمانم......
می گفت از حاج آقا اجازه بگیرید که امشب را هم بمانم.....
اما می گفتند که نمی شود مادر.....
فردا صبح باز هم می آیید.....
هوا سرد است و حاج آقا بیرون منتظر شما هستند......
می گفت که شما بروید.....
من امشب را هم می خواهم کنار پسرم بمانم......
و مادر نمی توانست پسرش را تنها بگذارد......
مادر گریه می کرد و می گفت :

من با مجیدم به اندازه 31 سال حرف دارم......

آخر که می تواند این مادر را از پسرش جدا کند......!

آری مادر این چنین است....


* شادی روح شهیدان صلوات *

منبع:http://www.ghorobeshalamche.blogfa.com/